خاطرات کودکی بر پشت بامهای محلهشهر
شهر را پیش و بیش از آنکه دیوار و خیابان و برج و بتن و فولادها بسازند؛ آدمهایش میسازند با حضورشان و با رد پا و خاطرههاشان. و شهرهای ما که نتوانستند با شرایط جدید همگام و همدوران بشوند، پس از آنکه شتابزدگی برای آندیگری شدن را آغاز کردند، چه خاطرهها که زیر پی و خشت و کاهگلها لگدمال و مدفون شد. اما نه. خاطره نمیمیرد. و نباید که بمیرد و نباید که بگذاریم تا بمیرد.
اینجا میخواهیم از خاطرهها بگویم هر زمان که فرصتی دست داد. قصههای شهر را میخواهیم از دل و زبان آدمهایش بازگو کنیم. شما چه خاطره و قصهای دارید؟ اینجا برایمان بگویید.
دههی چهل، اکثر خانههای محلهشهر خانههای قدیمی با سقف گنبدی بود. خانههای یک طبقه و به هم پیوسته، طبیعتا یک پهنهی یکپارچهای را میساختند که از این سر محله تا آن سر محله را میشد از بالای پشت بام رفت چرا که فاصلهی بین کوچهها هم یا با لنگه یا ساباط به هم وصل میشد. اگرچه معمولا کسی جرات نمیکرد از روی لنگه که پهنای کمتری داشت عبور کند. اما از روی سقف ساباطها عموما به آن طرف کوچه میرفتند.
شروع فصل مدرسه فرصت مناسبی برای استفاده از آفتاب گرم پیش از غروب بود. فرصتی که معمولا بچهها روی پشتبام برای خودشان ایجاد میکردند. در محلههای قدیم اکثر خانههای مجاور هم، خانههای فامیلی بودند. بهعنوان مثال خانهی ما چسبیده به خانهی خاله و داییام بود و خانهی دختر خالهام به فاصلهی یک خانه چسبیده به خانهی ما بود و خانهی پسرداییام هم به فاصلهی یک کوچه متصل به خانهی دختر خالهام بود. بچهها معمولا حوالی ساعت چهار و نیم عصر که از مدرسه به خانه میآمدند با استفاده از زیراندازهای رختخوابهای روی پشت بام یا با آوردن قالیچههایی از خانه در سطوح صاف پشتبامها، محافل درسی ایجاد میکردند که آنجا، با استفاده از گرمای نیمروز آفتاب فرصت خوبی هم برای نوشتن مشقهای سنگین شب فراهم میشد. معمولا روی هر قالیچه یا قالی سهچهار نفر خواهر و برادر و دختر دایی و پسر دایی و دختر و پسر همسایه مینشستند مشق مینوشتند. میشد که یکی برای دیگری انشاء مینوشت یا که مسائل حساب دیگری را حل میکرد. عشق و عاشقیهای دبستانی هم معمولا روی همین قالیچهها واقع میشد! دبیرستانیها جاهای امنتر و بهتری برای عاشقی داشتند. مثلا راهبومها.
راهبومها علیرغم تنگی پهنا بهاندازهی کافی در استتار بودند. میشد که بچههای کوچکتر نامههای عاشقانهی خواهر و برادر خود را از این سر بام به شش بام آنطرفتر میبردند تا به دست طرف مربوطه برسانند.
میشد که به جای نامه با فرستادن «انار» یا «به» بههم ابراز علاقه میکردند. میشد که تخمهی خیار برشتهی خود را با هم تقسیم میکردند. میشد که قهوه و قوّتوی سهم خود را به همسایگان قالیچهی آنطرف کوچه میدادند. بچههای قدیم نشانهگیریشان خوب بود. معمولا قهوه و قوّتوها را در قیفهای کاغذی کرده، از این سر بام به آن سر بام پرت میکردند. عرض کوچهها هم که آنقدر باریک بود که قیفها به کوچه نیفتند. میشد که یکی از پیغامها بهدلیل بیمبالاتی قاصد یا مقصد بهدست پدر مقصد میافتاد و وای به وقتی که پدر مربوطه پاسبان هم بود و آنوقت شکایت و شکایتکشی و یا زنجیرکشی برادران غیرتی بزرگتر!
دنیای کودکی ما در محلات قدیم دنیایی زیباتر از دنیای بچههایمان بود. دنیایی سراسر صفا و صمیمیت و شیطنتهای ریز زیبایی که حتی در منکراتیترین شکل هم، بوی صفا و صداقت میداد. ما چهقدر زود از دنیای کودکیمان دور شدیم. یعنی چهقدر زود پیر شدیم.
مهدی محبی کرمانی