دربست، میدون ارگ!
علیاکبر کرمانینژاد - هروقت به کرمان میآیم، پیش از هر کاری دنبال پسربچهای ده، یازد هساله میگردم که قد دراز و دیلاقی دارد، دستهایش درازتر از پاهایش است و سر تراشیدهاش، روی گردن درازش لقلق میخورد. این بار وقتی دیدمش، سرفههای خشکی میکرد. گفت: بریم بهداری.
بهداری شاه (باهنر) غلغله بود. ساعتی طول کشید تا دکتر بدعنق نسخه را به دستمان داد. داروخانه همانجا بود. مرد سیاهچرده و لاغری نسخه را نگاه کرد. خمیازهی کشداری کشید. دماغش را خاراند و منمن کرد: از دم در، دوتا شیشه بخر و بیا.
جلوی در بهداری، پیرمردی که شبیه پیرمرد خنزرپنزری هدایت بود با این تفاوت که یک چشمش کور بود و گوشهی دماغش را بیماری جزام خورده بود، بین انبوهی از بطریهای کوچک و قدحی پر از آب چرکمرده چمباتمه زده بود. پسرک دو ریالی را به دستش داد. پیرمرد مثل لانگجان سیلور، چرم روی چشمش را جابهجا کرد. سکه را با دندانش امتحان کرد و دو تا بطری داخل لگن انداخت. با چوبی که کهنهای به سرش پیچیده بود، داخل بطری را شست و به دستمان داد. بطریهای آبچکان را به داروخانه دادیم. مرد سیاهچرده قیفی از روی میز پر از مگس برداشت، شربت را داخل بطریها ریخت و به دستمان داد. از درمانگاه که بیرون آمدیم پسرک بطری کثیف را داخل جو انداخت و گفت:هستی بریم روی تَلهایکاکلی بازی کنیم؟
گفتم: تو این گرما؟
محل نداد و دوید. سر چهارراه بهداری سوار اتوبوس خط واحد شدیم کِلتکلتکنان تا فلکهی خواجو رفتیم. کنار میدان، جوان درشت هیکلی چاقویش را در چمن میدان کوچک فرو کرده بود و در حالیکه تلوتلو میخورد، عربده میکشید: «کجاست مردی که این دشنه را از خاک بیرون بکشه».
مردم همه جمع شده بودند و کسی جرات رفت و آمد نداشت. پسرک دوید جلو، دشنه را از چمن بیرون کشید و به طرف مرد پرت کرد و گفت: «بزن بریم».
از میدانگاه خاکی کنار انبار نفت گذشتیم. میدان پر از دامدارها و اسب و شتر و گاو بود که برای فروش آورده بودند. دلم میخواست بایستم. پسرک دستم را کشید. از کنار قبرستان چوپانمحله گذشتیم. باورم نمیشد اینجا چهارراه خواجو و پارک قشنگش باشد. تا کنار اداره برق دویدیم. شهر به یکباره قیافهاش عوض شد. ردیفی از تلهای ده بیست متری شنهای نرم تا دامنهی کوه هزار رفته بود. کویر نرم نرم پیش آمده بود مشغول بلع کنارههای شهر بود. بالای تلی ایستادم. به ردیف آپارتمانهایی فکر کردم که کویر را در خود میبلعند و گم میکنند. به پانصد دستگاه فکر کردم و شهرک مطهری که سبزی تلمبه هرندی و پستههای سرکار آقا را به مسی بیریخت آپارتمانها تبدیل خواهند کرد.
ناگهان پسرک فریادی کشید و خودش را از بالای تل پرت کرد پایین. میان راه گردباد کوچکی او را بلعید و من احساس کردم چقدر خستهام و چه دلتنگ بوی و خوی و چشمان کنجکاو پسرک هستم. کنار پادگان ایستادم و به اولین تاکسی گفتم: دربست، میدون ارگ.