این کلاف سردرگم
عبدالرضا شیخشعاعی
سردبیر سابق کرمانشهر
بسم الله
دوست نادیده عزیز و ادیبم، جناب شمسی سردبیر، سلام
فرمودی به بهانه پانزده سالگی کرمان شهر چیزی بنویسم به یادگار، عذر آوردم که در نوشتن دچار گرفتگیام و صعبالخروج؛ با این حال، حالا که پای کرمان شهر در میان است، دست میجنبانم بلکه چیزی به چنگ آورم در خور تحریر.
واقعیت این است که این دوازده یا سیزده سال سردبیری، چنان پر از ماجراست و چنان تنیده در تلخ و شیرینها که مجال پیدا کردن سرنخی برای شروع نوشته را از آدم بیدست و پایی چون من میگیرد.
از آن روزی که روزگار رونق مطبوعهها بود و کرمانشهر در آن میان، زاده زن پدر، که لاجرم باید در میان اخم و تخم و گاه بدوبیراه دیگر مطبوعههای باسابقه و بیسابقه، تر و خشکش میکردیم، تا امروز که انگار بچهمان به بلوغ پانزده سالگیاش رسیده و انگار حالا دیگر، زنان همسایه دست از شماتت و ناسزا برداشتهاند و لابد میآیند به تماشای قامت رعنای این نوجوان سرد و گرم چشیده، حرفها و قصهها فراوان هست و البته باز چندان سردر هم و چنان تودرتو که آدم بیدست و پایی چون من ...
سیاهه بلندبالایی پیش چشمم میآید از یاران و همراهانی که در این همه سال آمدند و قلم در دست، تلخیها و سختیهای زبان و فرمان موجودی به نام سردبیر را تاب آوردند و گاه نیاوردند و گاه به آشتی رفتند و گاه به قهر.
به بلندای این سیاهه که نگاه میکنم یا به یکیک حاضران در آن، هر کدام ماجرایی است و یادآور خوشیها و ناخوشیهایی و باز چنان کلاف سر در گمی که مجال یافتن هر سرنخی را میگیرد برای شروع نبشتهای و ...
و باز سیاههای نه به آن بلندی در پیش روی دارم از مدیران و زبردستان. شهریاران شورا و شهرداری.
به نام هر کدام که در این سیاهه خیره میشوم یادآور تلخ و شیرینهای فراوان. یادآور فرامین و درخواستها، تماسها و التماسها، تهدیدها و ترسها. گاه بزرگی و رفعت و گاه حقارت و دریوزگی. گاه چپ و گاه راست و اندک جماعت ذیشعور فارغ از این چپ و راست.
و باز هیچ نخی سر به دست نمیدهد برای شروع این نوشته.
و فقط در این میان پررنگتر از الباقی قضایا، یادم هست که شبی کتابی را به حضرت سیف تعارف کردم که لطفا نگاهی بیندازید که خواندنی است و به دو روز نرسیده، جنابش کتاب دویست صفحهای را خوانده، برگرداند که: لذت بردم و چند نسخه از آن را میخواهم. آنقدر که از این کتابخوانی حضرت شهردار به وجد آمدم از خواندن آن کتاب خوش نشدم.
و باز یادم هست که همو، از فرط تکاپو بر تخت درمانگاه افتاده بود که با کتابی به عیادتش رفتم و خودخواهانه نصیحت کردم که در کار هم باید اندازه نگه داشت و برایش خواندم: صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد ورنه ... و او عاقل اندر سفیه لبخندی زد که لابد یعنی...
و شما جناب شمسی که اهل کتابید و کتابت، لابد خوب می دانید لذت گفتوگو با والیان و حاکمان کتابخوان را و لابد درک میکنید درد همزیستی با مردمان بیکتاب را چه زبردست و چه زیردست.
به نظرم بیراهه رفتم. اصلا حالا که راهی برای شروع نوشتهام پیدا نمیکنم، همان بهتر که رها کنم و به همین دلخوش باشم که شما شاهد تلاش من برای اجابت فرمان سردبیر ادیب کرمانشهر بودید و البته چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود...
پ.ن: این شماره را که در بیارید کرمانشهر به قاعده پانزده سالگیاش به سن تکلیف رسیده است؛ یعنی آنچه ما در آوردیم لابد در روزگار کودکی بوده و بی تکلیف و بی بازخواست؛ شما اما حواستان باشد که تکلیف دارید و بازخواست.
خداوند توفیقتان دهد در عمل به تکلیف
باقی بقای دوستان
والسلام